رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

قصه خلقت

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:

نازنینم آدم،

با تو رازی دارم..!

اندکی پیشتر آی..

آدم آرام و نجیب، آمد پیش..

زیر چشمی به خدا می نگریست..!

محو لبخند غم آلود خدا..

دلش انگار گریست.


نازنینم آدم!!

(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)

یاد من باش که بس تنهایم..


بغض آدم ترکید..

گونه هایش لرزید..

به خدا گفت:

من به اندازه ی گلهای بهشت....نه....

به اندازه ی عرش....نه....

من به اندازه ی تنهایی ات،ای هستی من،

دوستدارت هستم.


آدم،کوله اش را برداشت..

خسته و سخت قدم برمی داشت..

راهی ظلمت پرشور زمین....

زیر لب های خدا باز شنید:

 

نازنینم آدم

نه به اندازه ی تنهایی من..

نه به اندازه ی عرش..

نه به اندازه ی گلهای بهشت..

"که به اندازه ی یک دانه گندم،تو فقط یادم باش"

مرا بخوان به سویت..


گفتم از زشتی گفتار بدم ،گفت: "بیا"

از سیه کاری رفتار بدم،گفت:"بیا"

گفتم از غفلت دل،از هوسم،از نفسم

صاحب آن همه کردار بدم،گفت:"بیا"

گفتم از سرکشیم،سینه سپر،داد زدم

نیستم خسته دل از کار بدم،گفت:"بیا"

گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم

دایما در پی پندار بدم،گفت:"بیا"

گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره

غوطه ور مانده در افکار بدم،گفت:"بیا"

گفتم ای چشمه ی خوبی سحری چشم گشا

نگر اعمال شرربار  بدم،گفت:"بیا"

گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند

گفته بودی که خدریدار بدم،گفت:"بیا"

گفتم آیینه شیطان شده بودم عمری

خسته از دست همین یار بودم،گفت:"بیا"

گفتم خدا زدست دل من رنجیده

من همان عبد گنه کار بدم،گفت:"بیا"

کورتاژ

تو به زبان دری می نویسی

من به زبان مادری

(لات های جهان اما،به زبان لاتین!)

با این حساب،

چرا ما،جهانی نمی شویم نمی دانم؟!

یا بلیط هواپیما گران است

یا کارت اینترنت!

وشاید هم،عیب از بچه های ماست

که شش ماهه سقط می کنند!

"اکبر اکسیر"

رنگ

هیچ وقت،

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد!

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه ی سیبی،

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند...

"زنده یاد حسین پناهی"



برف

"برف"

شعر "سپید" خداوند است!

هرچه "سنگین" هم باشد،

"وزنی" ندارد!

سروده ای که می سراند!

و برکت

"تیر" می کشد

در قلب "بهمن"...!

جواد نوروزی


دختری که نخواهد آمد

دخترم...

دنیای امروزی،

که جبرن ساکنش هستم،پر است از مردمانی با،

هوای نفس و جهل وظلم و بی حد ثروت اندوزی

تو را اینجا نمی فهمند اینان


کرده اندجور و جفا بسیار بر هم

بهر تنها تکه ای از نان


تورا هرگز نمی بینند بی شک،

"آنچه هستی آن"

 


و این وجدان

این وجدان...

مرا نهی می کند هر دم

نبندم نطفه ی جان عزیزت را


وگر تنها بمانی تا ابد در خاطرم در حد یک رویا

به از راهی

که می دانم نخواهند ساخت بهر نازنینت

ساکنان پست و منفور چنین دنیا...

"ایمان روشندل"


باغچه ذهن

ذهن ما باغچه است؛

گل در آن باید کاشت..

ورنکاری،گل من!

علف هرز در آن می روید؛

زحمت کاشتن یک گل سرخ؛

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است.




شروع کن یک قدم با تو..


منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل،

 پروردگارت با تو می گوید

تورا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.  بجو مارا،  تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصال عاشق و معشوق هم،  آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.

تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت.

اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را.

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام،آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو،...جزمن کس دیگر نمیفهمد.

به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

تورا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

"سهراب سپهری"

ما آزموده ایم....

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی..

روی تو را،کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت، که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را ،که عجب!


افسوس

کاش می دیدم..


من به خود می گویم:چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا،

آتش عشق تو خاکستر کرد؟


"حمید مصدق"