رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

قصه خلقت

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:

نازنینم آدم،

با تو رازی دارم..!

اندکی پیشتر آی..

آدم آرام و نجیب، آمد پیش..

زیر چشمی به خدا می نگریست..!

محو لبخند غم آلود خدا..

دلش انگار گریست.


نازنینم آدم!!

(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)

یاد من باش که بس تنهایم..


بغض آدم ترکید..

گونه هایش لرزید..

به خدا گفت:

من به اندازه ی گلهای بهشت....نه....

به اندازه ی عرش....نه....

من به اندازه ی تنهایی ات،ای هستی من،

دوستدارت هستم.


آدم،کوله اش را برداشت..

خسته و سخت قدم برمی داشت..

راهی ظلمت پرشور زمین....

زیر لب های خدا باز شنید:

 

نازنینم آدم

نه به اندازه ی تنهایی من..

نه به اندازه ی عرش..

نه به اندازه ی گلهای بهشت..

"که به اندازه ی یک دانه گندم،تو فقط یادم باش"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد