رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

رنگین کمان بی رنگ

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم

باغچه ذهن

ذهن ما باغچه است؛

گل در آن باید کاشت..

ورنکاری،گل من!

علف هرز در آن می روید؛

زحمت کاشتن یک گل سرخ؛

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است.




شروع کن یک قدم با تو..


منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل،

 پروردگارت با تو می گوید

تورا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.  بجو مارا،  تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصال عاشق و معشوق هم،  آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.

تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت.

اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را.

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام،آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو،...جزمن کس دیگر نمیفهمد.

به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

تورا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

"سهراب سپهری"

باران

ببخش باران.. ببخش..

این همه باریدی

و ما..

شسته نشدیم!

کاش می دانستم..

کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک

از چشمان چه کسی جاری می شود..

و آخرین سیاه پوش که مرا به فراموشی می سپارد

چه کسی خواهد بود..

تا قبل از مرگم جانم را فدایش کنم....

ما آزموده ایم....

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی..

روی تو را،کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت، که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را ،که عجب!


افسوس

کاش می دیدم..


من به خود می گویم:چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا،

آتش عشق تو خاکستر کرد؟


"حمید مصدق"


سیب

شعر اول را  حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :

Hamid-Mosadegh.jpg

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


بعدها فروغ فرخزاد اومده

و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر 
داده که خیلی جالبه بخونید :

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت


زوج جوان ایرانی به خاطر یک سیب گاز زده تقاضای جدایی کردند

پدر-مادر

تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم

الان اینجا باشن ...!

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم...
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...



مادر-پدر


همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر

میشود…

ولی پدر ...
... ... ... ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را

همیشه حفظ میکند

خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این

حرفهاست

فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند

بنویسد …

بیایید قدردان باشیم ...
به سلامتی پدر و مادرها


دست مادر

دست پرمهر مادر تنها دستی است

که اگر کوتاه از دنیا هم باشد

باز هم از تمام دست ها

بلندتر است