دلم برای کودکیم تنگ شده..
برای روزهایی که باورم ساده بود..
همه آدم ها را دوست داشتم..
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم،
و از "زن تناردیه" کینه به دل می گرفتم..
مادرم که می رفت به این فکر می کردم که
مثل مادر "هاچ" گم نشود..
دلم می خواست "ممل" را پیدا کنم..
از نجاری ها که میگذشتم،گوشه چشمی
به دنبال "وروجک" می گشتم..
تمام حسرتم از دنیا،نوشتن با"خودکار"بود..
دلم تنگ شده..
شاید یک روز در کوچه بازار فریب،دست من
ول شد و کودکی ام رفت!!!!!