" می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند"
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا
نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن ها از لاستیک بوده و باقی شیشه ای هستند .
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره
نوسان کرده و بالا خواهد آمد ،
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد می
شوند.
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از
خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان
و توپ لاستیکی همان کارتان است .
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای
کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمی گردد
خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمی شود، سلامتی از دست
رفته باز نمی گردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد..
وقتی چشم گشودم امروزم رفته بود...
ای شریک نان و گردو پنیر!
هم کلاسی!باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
هرکجایی شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران،با ترانه گریه کن!
کودکی تو،کودکانه گریه کن!
ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم به سویم بازگرد..!
ذهن ما باغچه است؛
گل در آن باید کاشت..
ورنکاری،گل من!
علف هرز در آن می روید؛
زحمت کاشتن یک گل سرخ؛
کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است.
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل،
پروردگارت با تو می گوید
تورا در بیکران دنیای تنهایانرها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصال عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.
تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت.
اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را.
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام،آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو،...جزمن کس دیگر نمیفهمد.
به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
تورا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
"سهراب سپهری"
کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک
از چشمان چه کسی جاری می شود..
و آخرین سیاه پوش که مرا به فراموشی می سپارد
چه کسی خواهد بود..
تا قبل از مرگم جانم را فدایش کنم....
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش | بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش | |
از بس که دست میگزم و آه میکشم | آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش | |
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود | گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش | |
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو | بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش | |
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد | بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش | |
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون | آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش |
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی..
روی تو را،کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت، که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را ،که عجب!
افسوس
کاش می دیدم..
من به خود می گویم:چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا،
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
"حمید مصدق"